داستان سرکاری
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : »ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟
«.........رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد.
شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند....شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید.
صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا ازراهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به ویگفتند:»
ما نمی توانیم این را به تو بگوییم .چون تو یک راهب نیستی
«مرد با نا امیدی ازآنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم درمقابل همان صومعه خراب شد .راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند..
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.صبح فردا پرسید که آن صداچیست اما راهبان بازهم گفتند:»
ما نمی توانیماین را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی
«این بار مرد گفت »بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگیام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم. بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟
«راهبان پاسخ دادند » تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.
«مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفتو 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :*» من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم راوقف کاریکه از من خواسته بودید کردم .
تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدداست. و
231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد
«راهبان پاسخدادند :» تبریک می گوییم . پاسخ هایتو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی.ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..«رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : »صدا از پشت آن دربود
«مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :» ممکن است کلیداین در را به من بدهید؟
«راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم بهاو بدهند.
.راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشتدر سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلیدکرد .پشتآن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.و همینطور پشت هر دری دردیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.درنهایت رئیس راهب ها گفت:»
این کلیدآخرین در است
« . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را بازکرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که اودید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود......اما من نمی توانم بگویم او چهچیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای منفرستاده میگردم تا حقشو کف دستش بگذارم!!!